حدیث روز :
امام باقر (ع) می فرماید : دانشمندى كه از علمش استفاده شود ، از هفتاد هزار عابد بهتر است.


» » » » آتش‌بس در خان‌طومان معنا نداشت/ آمریکا با فاصله 9 هزار کیلومتری در عراق حضور دارد تا امنیت کشورش تامین شود

 

 آمریکا با حدود 9 هزار کیلومتر فاصله با عراق برای امنیت کشورش در منطقه حضور دارد و می­‌جنگند اما ما که هم­‌ مرز با عراق و نزدیک سوریه هستیم، برای آسایش و امنیت کشورمان نباید چنین کاری انجام دهیم؟

...

«یکی بود،یکی نبود...یه شهری بود،خوش قد و بالا.آدمایی داشت،محکم و قرص.ایام،ایام جشن بود؛جشن غیرت.همه تو اوج شادی بودن که یه هو یه غول حمله کرد به این جشن. اون غول،غول گشنه‌ای بود که می خواست کلی از این شهرو ببلعه. همه نگرون شدن؛حرف افتاد با این غول چی کار کنیم؟ما خمار جشنیم؛بهتره سخت نگیریم...اما پیر مراد جمع گفت:باید تازه نفسا برن به جنگ غول.قرعه به نام جوونا افتاد؛جوونایی که دوره ی کُرکُریشون بود،رفتن به جنگ غول...غول،غول عجیبی بود...یه پاشو می زدی،دو تا پا اضافه می کرد.دستاشو قطع می کردی،چند تا سر اضافه می شد. بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون،» آژانس شیشه‌ای

 

«رحیم کابلی» 53 ساله یکی از جوان‌های همان سال‌ها بود،17 سال داشت که جنگ شروع شد، نیمکت‌های مدرسه را رها کرد و 8 سال زندگی آرامَش را در یکی از سرسبزترین شهرهای شمالی گذاشت و 80 ماه در گرمای جنوب و سرمای غرب جنگید.

یکی از جوان‌هایی که جنگیدن با دشمن زلالش کرده بود و بودن در این زمانه را تاب نمی‌آورد و ماندنش بهانه‌ای شد تا ردّی دیگر بر زمین باقی بگذارد و نشانه‌ای باشد که راه آسمان بسته نیست.

17 اردیبهشت 1395 رحیم کابلی به همراه 12 تن دیگر از مدافعان حرم مازندارنی درشهر خان‌طومان مجاور همیشگی حریم عقیله بنی‌هاشم شد و پیکر مطهرش نیز باز نگشت.

 

به گزارش فارس، این مرقومه در ادامه پرونده ویژه «روی خط مقاومت» داستان زندگی  شهید «رحیم کابلی» به روایت همسر و پسرش است:

روایت اول؛ همسر:

 

«سمیه اصلانی» متولد 1350 شهرستان علی­ آباد کتول همراه و همقدم 29 سال گذشته رحیم کابلی است. 16 ساله بود که پا به خانه رحیم گذاشت؛ یادآوری خاطرات آن روز چهره غمگین اما صبورش را شادمان می‌کند:«آقا رحیم و داماد خانواده ما با هم در جبهه دوست بودند، به دامادم گفته بود من می­‌خواهم در زندگی شخصی هم با هم باشیم و با هم رفت و آمد کنیم،داماد ما گفته بود که من یک نفر را نشان کرده­‌ام که او هم یک خواهر دارد، وقتی داماد ما این موضوع را مطرح کردند من گفتم که پدرم دختر به راه دور نمی­‌دهد و فکر نکنم اجازه بدهد.

خانم اصلانی ادامه می‌دهد: «16 سالم بود که اینها آمدند و پیشنهاد دادند، پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت من دختر به راه دور نمی‌دهم اما بعد راضی شد و قبول کرد. شهید کابلی هم چندین جلسه با من صحبت کرد.

 

شهید کابلی در صحبت‌های اولیه‌اش از سمیه سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛ بنده خوبی برای خدا باشد، همسر خوبی برای شوهرش باشد و مادر خوبی برای فرزندانش. اگر امروز پدرم من را از خانه بیرون کند من هیچ چیزی از خودم ندارم و فقط ماهی 1800 تومان حقوق می‌گیرم اگر قبول می­‌کنی بسم­‌الله.

 

پدر سمیه هم به همسر برادرش پیغام داده بود که به او بگو با یک پاسدار ازدواج کردن اسیری دارد، شهادت دارد، جانبازی دارد؛ می‌تواند قبول کند؟ و سمیه جوان که همیشه دوست داشت همسر یک پاسدار لباس سبز شود قبول کرد و به همسر آینده‌اش گفت:«اگر اخلاق­مان به هم بخورد علی‌رغم نداشتن هیچ چیز می­‌توانیم زیر یک چادر هم زندگی کنیم.»

 

بسم‌الله گفتند و بهمن 67 که جنگ تمام شد زندگی مشترکشان را آغاز کردند هر چند حماسه هیچ گاه برای افرادی مانند رحیم کابلی پایان نیافت:« پنج سال با مادرشوهرم در روستای قره­‌تپه نزدیک بهشهر زندگی می­‌کردیم، او هیچ­وقت نبود و همیشه ماموریت بود، سال دوم ازدواجمان گفت:«من بهشهر خانه اجاره می­‌کنم که مستقل باشیم.» گفتم:«نه. من که از پدر و مادرم دور هستم، حداقل خانواده شما کنار ما باشند.» گفت:«سخت است!» گفتم:«اشکالی ندارد، من تحمل می­‌کنم.»

 

 شهید کابلی خیلی کم در خانه حضور داشت، راوی راهیان نور در شلمچه و جنوب بود و مدام در حاله برگزاری یادواره شهدا؛ همسرش در این‌باره می‌گوید: «خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند. اطرافیان همیشه اعتراض می­‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می­‌کنید، بچه­‌ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟» گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است.»

 

زندگی بدون روزهای بد نمی‌شود، بدون روزهای اشک و درد و غم و سمیه یکی از روزهای سخت زندگی‌شان را چنین روایت می‌کند:« تلخ‌ترین خبری که در زندگی‌اش شنید پذیرش قطعنامه بود. خیلی خراب بود، چند شب نتوانست بخوابد. زیاد گریه می‌کرد، آقای کابلی هیچ وقت ناراحتی­‌هایش را به خانه نمی‌­آورد اما بعد از این قضیه  سر نماز­هایش ناله می­‌کرد و می­­‌گفت ما کمر آقا را شکستیم. بعد به فاصله کمی فوت امام اتفاق افتاد. دست من را می‌گرفت و ناله می­‌زد و گریه می­‌کرد، 2، 3 روز غذایش کم شده بود و می­‌گفت هیچ­وقت فکر نمی‌کردم مرگ امام را ببینم و اگر خودکشی حرام نبود من این کار را می‌کردم، تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.»

 

جنگ تمام شد و حماسه هشت سال ایستادگی این مردان نیز به باور ما به پایان رسیده بود، اما امثال رحیم که حقیقت عریان این پایداری را دریافته بودند از پا ننشستند، همدم و همسر او نیز چنین گمانی نبرد که زمان امن و آسایش فرا رسیده است: « جنگ که تمام شد من فکر نکردم خطری از سر ما رد شده و زمان آسایش رسیده است،شهید کابلی بعد از جنگ هم هیچ وقت خانه نبود، ماموریت‌های مختلف می‌رفت و من همیشه نگران بودم اما هیچ وقت مانعش نشدم و سنگ راهش نبودم. حتی وقتی آقای کابلی خانه بود و  بچه­‌ها مریض می­‌شدند، وقتی او می­‌خوابید من آنها را دکتر می­‌بردم با خودم می‌گفتم در بیرون خانه که نمی‌توانم کاری انجام دهم حداقل در خانه مانع او نشوم.»

خانم اصلانی ادامه می‌دهد: «یک بار قرار بود پسرم در بیمارستان عمل کند و ایشان ماموریت گنبد بودند، نمی­‌خواستم به پدرش بگویم ولی گفتم شاید اتفاقی بیفتد و پدرش هم باید در جریان باشد. زنگ زدم گفتم: «آقا! علی آپاندیس دارد و باید عمل شود،شبانه حرکت کرد. صبح که می‌خواست علی را برای عمل به بیمارستان ببرد گفتم شما نیایید. من می­‌دانستم حال و هوای بیمارستان او را به هم می‌ریزد. اما مخالفت کرد و آنها رفتند. نیم ساعت بعد هم من رفتم. دیدم در حیاط بیمارستان دارد داد می­‌زند و می­‌گوید: «یا امام حسین! تو بچه­‌ات جلوی چشمت پرپر شده است، شما چطور تحمل کردید؟ من می­‌دانم پسرم یک ساعت دیگر از اتاق عمل برمی­‌گردد ولی نمی­‌توانم تحمل کنم، دارم دیوانه می­‌شوم. رفتم به او گفتم: «آقا به خدا توکل کن»

بعد که علی را آوردند دوباره رفت نماز شکر خواند. همان موقع در محله‌شان مراسم تشییع یک شهید بود، گفتم: «آقا حالا که دیگر خطر رفع شده شما بروید، من هستم.» هیچ­وقت به خاطر بچه­‌ها و خودم مانع نشدم، هیچ وقت نشد بگویم من مریض هستم و مرا ببر دکتر. اکثر کارهای را خودم انجام می‌­دادم و هیچ شکایتی نمی‌کردم.

 

سال 92 بازنشسته شد و انگار تمام غم‌های دنیا را در دل او ریخته بودند، سمیه این روزها را چنین روایت می‌کند: «یک هفته قبل از اینکه بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غم­‌های دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمی­‌کردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد. اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته می­‌شدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم.»

 

سال 90، زمانی که هنوز بحران‌ سوریه آغاز نشده بود، 10 روزه با یک گروهی به سوریه رفت، بار دوم پیاده اربعین ثبت‌نام کرده بود که دوستانش زنگ زدند و گفتند پنج‌شنبه می­‌خواهیم برویم سوریه و او سفر کربلایش را کنسل کرد، اما دوباره تماس گرفتند و گفتند سفر سوریه  عقب افتاده است. چند روز خانه بود کلاً به هم ریخته بود، می­‌گفت حسین­ جان من لیاقت نداشتم نزد تو بیاییم، نزد خواهرت هم نتوانستم بروم.

 

اگر به حسین باشد هیچ نگاه بی‌تضرعی را بی‌پاسخ نمی‌گذارد، اگر به حسین باشد روی از هیچ خواهشی برنمی‌گرداند، حسین عصاره رحمت خداوند است؛ خانم اصلانی بی‌قراری‌های آن چند روز همسر را چنین روایت می‌کند:« بعد از کنسل شدن سفر کربلا و سوریه گفت می‌خواهم بروم مشهد پیش امام رضا(ع). می‌آیی برویم؟ من همان زمان تازه جراحی کرده بودم و گفتم:«من تازه جراحی کردم، دکتر اجازه نمی‌دهد.» گفت:«من پتو می­­‌گذارم داخل ماشین و دو نفره می‌رویم.» گفتم:« نمی‌توانم بیایم چون اگر بیایم بعداً اذیت می­‌شوم.» گفت: «پس من خودم با ماشین می‌روم.» بچه­‌ها اصرار کردند که برای این سفر بلیط هواپیما بگیرد چون پدرشان همیشه پشت فرمان ماشین می­‌خوابید. قبول نکرد و گفت:« اگر بلیط هواپیما بگیرم شاید به من زنگ بزنند و بلیط نباشد که از آنجا برگردم. قول می­‌دهم هر یک ساعت به شما زنگ بزنم که در ماشین نخوابم.» قرار بود یک روز بعد از اربعین بیاید اما شبش زنگ زد و گفت: «من دارم می­‌آیم.» تعجب کردم و گفتم: «چرا اینقدر زود؟» گفت:« آمدم اینجا از آقا اما رضا و امام حسین خواستم، به من زنگ زدند گفتند باید روز اربعین ساعت 12 ساری باشیم که حرکت کنیم.» وصیت­نامه­‌اش را هم در همان حرم امام رضا(ع) نوشته بود.

 

دوست‌داشتنی خالصانه و همیشگی، دوست‌داشتنی است بسیار دشوار. اینکه در طول نزدیک 29 سال زندگی مشترک همگام و همراه سفر پرمخاطره همسر بی‌قرارت باشی و بانوی این قصه مردش را بسیار دوست داشت: آذر 94 بود که دوباره می‌خواست به سوریه برود. به من گفت:«می­‌دانم وضعیت شما چگونه است، من به شما خیلی سختی دادم، سختی بزرگ کردن بچه­‌ها گردن شما بود، الان زمانی است که من باید کنارت باشم ولی در سوریه به ما بیشتر احتیاج دارند. گفتم: «تا به حال شده است که من به تو بگویم نه؟ من الان خوب شده­‌ام و بچه­‌ها هم هستند. برو خیالت راحت باشد.»

 

خانم اصلانی ادامه می‌دهد: «بار سوم قرار بود هجدهم فروردین 95 بروند که روز چهاردهم ساعت 12 شب به او زنگ می­‌زنند که ساعت 3 باید برای اعزام ساری باشید. او اصلا نمی­­‌دانست چگونه به من بگوید. هول شده بود. گفتم:« چه شده؟ برای هجدهم قطعی شده است؟» گفت:« زنگ زده­‌اند که الان باید برویم و ساعت 3 حرکت است.» یک کمی مکث کرد، گفتم:« مگر کیف و وسایلت آماده نیست؟» بار اول که آمده بود کیفش را باز کردم و لباس­هایش را شستم و دوباره وسایلش را گذاشتم کنار اتاق آماده بود.گفت:« نه! الان نمی‌روم. یک مقدار کار دارم، می­­‌خواست ببیند من چه می­‌گویم» گفتم: «برو به سلامت، خدا همرات انشالله.»

 

شادی و رضایت همسرش را با هیچ چیز در این دنیا عوض نمی‌کرد، حتی اگر این شادی به قیمت نگرانی دائمی و تنهایی خودش بود. او حتی یک نَفَسْ شکایت نکرد:« وقتی برای دفاع از حرم حضرت زینب به سوریه رفت من مطمئن بودم آنجا به او احتیاج بیشتری دارند، به هر حال برای من می­‌گذرد، زندگی آرامی دارم، وقتی می­‌دیدم کارهایی که انجام می­‌دهد او را راضی و خوشحال می‌کند برای من خیلی با ارزش بود و من هم احساس رضایت می‌کردم. وقتی ماموریت می‌رفت روحیه­‌اش خیلی تغییر می­‌کرد،دیدار خانواده شهدا و سرکشی به آنها آرامش می­‌کرد، من با دیدن آرامش او آرامش پیدا می­‌کردم. همیشه می­‌گفتم او آرامش دارد انگار من آرامش دارم. بعضی وقت­ها زنگ می­‌زد خانه و می­‌گفت:«تنهایی؟ کسی پیشت نیست؟» می­‌گفتم:« نه تنها نیستم. خدا پیش من است.» می­‌گفت: «خدا را شکر. تو با خدا هستی خیالم راحت است و نگران نیستم.» همیشه فکر می­‌کنم کسی کنارم است، الان هم که چند روز خبر شهادتش را آورده‌اند خیلی آرام هستم. اطرافیان خیلی ناراحت هستند ولی من به خاطر اینکه به آرزویش رسیده است خیلی آرامش دارم. آقای کابلی همیشه می­‌گفت هر فقط خبر شهادت من را شنیدی _هیچ وقت از شهادت ناامید نبود_ سجده شکر کن و بعد بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز شکر بخوان. می‌گفتم:« آقا! چه کسی حوصله دارد در آن موقع نماز شکر بخواند؟ می‌گفت: نه خدا کمک می­‌کند.» وقتی پسرم به من خبر شهادت پدرش را داد من همان جا سجده شکر رفتم، پسرم خیلی با خودش کلنجار رفت تا عکس شهادت پدرش را به من نشان دهد. نشستم عکسش را دیدم، یک لحظه به پسرم گفتم: «علی بابای تو روزه بوده، لب­های بابایت خشک است، وقتی روزه می­‌گرفت لب­‌هایش همینطور می‌شد.» دوباره سجده شکر رفتم و گفتم خدایا واقعاً لیاقت شهادت را داشت.» «و مَن یَتَوَکل على الله فَهُوَ حَسْبُه» را کسانی مانند این بانو درک نه! که زندگی می‌کنند.

 

رحیم کابلی شب چهارشنبه (16 اردیبهشت) زنگ زد و با کل خانواده صحبت کرد، اما آخرین تماس­ش پنجشنبه ساعت 4:15 بود، تنها گفته بود: «سلام خانم! می­‌خواهم بروم جایی و شب زنگ می­‌زنم خداحافظ.» و شب هر چه منتظر تماسش بود زنگ نزد و این آخرین باری بود که سمیه صدای همسرش را می‌شنید

 

روز جمعه یک دلشوره عجیبی گرفته بودم، آرام و قرار نداشتم هر جا می‌رفتم گوشی دستم بود. ساعت 6 بود  که علی آمد. گفتم: «پدرت چیزی شده؟ زخمی شده؟» گفت:« نه» گفتم:« شهید شده؟» سرش را به نشانه تاکید تکان داد. گفتم: «آوردنش؟» گفت: «نه» گفتم: «کی او را می­‌آورند؟» گفت: «مشخص نیست.»

یک سالی بود در خانه ما بیشتر صحبت از شهادت بود، یک روزی گفت: «خانم اگر من شهید شوم چه می­‌کنی؟» گفتم:« خدا را شکر می­‌کنم.» گفت:«اگر جنازه من را بیاورند دست روی صورت من می­‌کشی؟» گفتم: «آقا شاید تو سر نداشته باشی.» گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمی­‌شوم.» گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.» گفت: «آن زمان هم خدا را شکر می­‌کنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.» بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت:« آن وقت پیش علی­‌اکبر شرمنده نیستم.» بعد گفت: «اگر جنازه­‌ام برنگردد پیش خانم فاطمه­ الزهرا هستم و به عروسم که از سادات است گفت: «شما از خانم فاطمه­ زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازه­‌ام برنگردد.»

سمیه خانم خاطره‌ای را از دوران جنگ شهید کابلی نقل می‌کند:« در زمان جنگ دوست صمیمی داشت به نام «مهران». مرخصی گرفته بود که چند روزی بیاید به خانه. قبل از آمدن به  او می­‌گوید اگر شهید شدی مرا شفاعت می­‌کنی؟ گفت: «بله حتما.» گفت: «نه! اینطور نمی­‌شود یک دست­‌نوشته به من بده که آن دنیا با خودم داشته باشم و آن دنیا به تو نشان بدهم که تو شفاعت من را کردی.» آن بنده­ خدا هم یک دست­‌نوشته به او داد. شهید کابلی هم این دست‌نوشته، تربت امام حسین و غبار حرم حضرت علی را به من داد و گفت اگر روزی پیکرم را آوردند اینها را بگذارید روی پیکرم.

 

 

تنها جایی که صدای سمیه خانم لرزید و اشک توی چشمهایش جمع شد وقتی بود که تنها حسرت زندگی رحیم را می‌گفت و آرزویی که هیچ وقت برآورده نشد:  شهید کابلی خیلی بچه دوست داشت، هر جا می­‌رفت به بچه­‌هایی که برایش قرآن می‌خوانند هدیه یا پول می­‌داد.  چهار سال قبل که دخترمان هنوز ازدواج نکرده بود به من می­‌گفت: «خانم من آرزوی نوه دارم.» خیلی دوست داشت پسرم زود ازدواج کند و نوه دار شود. همیشه می‌گفت: «خیلی دوست دارم نوه­‌هایم را ببینم ولی می‌دانم که نیستم تا آنها را ببینم. اگر یک روزی شهید شدم نوه­ هایم را سر مزارم بیاورید و به آنها بگویید بابابزرگ خیلی دوست داشت شما را ببیند. وقتی شنید دخترم باردار است خیلی خوشحال شد.

 

آقا رحیم این اواخر خیلی بی‌قرار بود: « همین اواخر به من گفت: «خانم! من خواب حضرت آقا را دیدم، من شرمنده پدر و مادر شهدا هستم.» من برای دلداری‌اش می‌گفتم: «آقا! همه که نباید بروند شهید شوند یک نفر باید باشد و راه آنها را ادامه دهد.» وقتی مزار شهدا می­‌رفتیم واقعا با شهدا صحبت می­‌کرد، می­‌گفت: «شما رفتید و خیالتان راحت است، من را گذاشتید در مشکلات و گرفتاری­‌ها. حالا به من می­‌خندید و من را نگاه نمی­‌کنید؟! چرا دست من را نمی­‌گیرید؟» خودش را خیلی مدیون شهدا و خانواده‌های آنان می‌دانست و هر ماه با دوستانش جمع می‌شدند و هدیه‌ای می‌گرفتند و به دیدار یک خانواده شهید می‌رفتند.

 

خصلت ماندگاری که تا ابد در ذهن سمیه از رحیم باقی می‌ماند تقیدش به حلال و حرام و نماز اول وقت و خوش‌قولی بود: «خیلی به حلال و حرام اهمیت می‌داد و به جرات می­‌توانم بگویم خمس مالش را داده است؛ نمازهایش همیشه اول وقت بود. جلو می­‌ایستاد و من پشت سرش . خیلی خوش­‌قول بود و اصلا امکان نداشت بدقولی کند.»

 

همسر شهید کابلی هم حرف و حدیث معاندان انقلاب در مورد مدافعان حرم و گرفتن حق ماموریت‌های ویژه آنها را شنیده است اما از نحوه بیانش معلوم است هیچ وَقْعی به این سخنان مهمل نمی‌‌دهد: « هیچ حق ماموریتی نگرفت، تنها برای بار دوم که به سوریه رفته بود 300 هزارتومان دستی به او پول دادند برای مخارج سفر و بعد از آن دیگر هیچ پولی نگرفت و همیشه هم می­‌گفت خدا کند روزی به حساب من پولی واریز نکنند. خودش همه چیز در زندگی داشت و زندگی آرام و خوبی داشت اما فقط به خاطر دین و انقلاب و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و پایداری اسلام به سوریه رفت.»

 

11 روز است که سمیه خانم خبر جاودانه شدن همسرش در خان‌طومان را شنیده است اما از جان و دل این آیه خدا را باور دارد که  وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون: «من احساس می­‌کنم او همیشه وجود دارد و هست. این قول را هم به من داد و گفت اصلا ناراحت نباش من همیشه می­‌آیم و به تو سر می‌زنم و کنارت هستم.»

 

و من مطمئنم  آقا رحیم می‌آید پیششان، گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتشان رد می‌شود، بوی تنش می‌پیچد توی خانه اما ای کاش اکسیری در این دنیا برای دلتنگی اختراع شده بود...

 

* روایت دوم: پسر

«علی کابلی» متولد سال 1369 و ترم آخر کارشناسی IT راه پدر را ادامه داده و از سال 92 و زمانی که 23 ساله بود، جذب سپاه شد.

 

علی به سبب کارش اطلاعات بیشتری در مورد نحوه شهادت پدر دارد:« چند روز پیش سردار رستمی به خانه ما آمدند و توضیحاتی در مورد نحوه شهادت بابا دادند. از ساعت 2 بعدازظهر آتش دشمن شروع شد تا ساعت 4. البته آتش­‌بس در آنجا معنایی نداشت، رفقایی که آنجا بودند گفتند در زمان آتش­‌بس تبادل آتش بوده و زمان نماز هم به طرف ما شلیک می­‌کردند و با خمپاره و موشک می­‌زدند و از طرف ما هم بوده و هیچ آتش­‌بسی آنجا نبوده است. حالا به لحاظ سیاسی در رسانه‌ها اینگونه اعلام می­‌کنند. از ساعت 2 تا 4 شروع کردند به آتش انداختن با موشک، خمپاره و ساعت 4 نیروی زرهی­‌شان شروع به حرکت به سمت شهر خان­‌طومان کرد. آنطور که سردار گفتند یکی از خط­‌ها آسیب­‌پذیر شد، یک ستون آمد بین بچه­‌های ما و آنها را از هم جدا کرد، خواستند این مشکل را حل کنند و یک‌سری از نیروها در این درگیری شهید شدند.

این درگیری 14 ساعت ادامه پیدا کرد وقتی خط نزدیک ساعت 11 شب شکسته شد، بابا و چند تا از دوستانش می­‌خواستند  یک خط پدافندی به وجود بیاورند که دشمن از آن طرف نتواند وارد شود. رفتند یک خط عقب­‌تر ایستادند به عنوان احتیاط و بابا و دوستانش رفتند که خط جلویی را به وجود بیاورند چون جلوتر خطی نبوده و در همان درگیری مستقیم بابا به شهادت می‌رسد، یعنی برای به وجود آوردن خط پدافندی و جلوگیری از حمله دشمن بابا و چند نفر از دوستانش آنجا شهید می‌شوند.

 

پسر شهید کابلی به نقل از یکی از سرداران حاضر در آن نبرد می‌گوید: اگر مقاومت بچه­‌های خان­‌طومان نبود و این 14 ساعت را نمی‌ایستادند، احتمال سقوط شهر حلب بالا بوده و حمله­‌ای که آنجا شده جزء حملات بی­‌سابقه­‌ای بوده که تا به حال صورت گرفت و بالغ بر 3 هزار نیرو از نیروهای دشمن برابر 150 نفر از نیروهای ما 14 ساعت زمین­‌گیر شدند و به گفته سردار رستمیان ما حدود 700 زخمی و تلفات از آنها گرفته­‌ایم.

 

علی کابلی لزوم حضور استراتژیک ایران در سوریه و عراق را چنین توضیح می‌دهد: همانطور که آقا فرمودند که ما اگر با داعش و دشمنان­‌مان در سوریه و عراق و کشور‌های همسایه مبارزه نمی­‌کردیم الان باید در کرمانشاه و همدان با آنها مبارزه می­‌کردیم.

 

 در یک فیلم آمریکایی، سرباز آمریکایی به فرمانده­‌اش می­‌گوید:«ما برای چه باید در عراق بجنگیم؟» فرمانده می­‌گوید: « برای اینکه مردم ما در لس‌آنجلس راحت زندگی کنند!» آمریکا با حدود 9 هزار کیلومتر فاصله با عراق برای امنیت کشورش در این کشور حضور دارد و می­‌جنگند اما ما که هم­‌ مرز با عراق و نزدیک سوریه هستیم، برای آسایش و امنیت کشورمان مردم کشورمان نباید چنین کاری انجام دهیم؟

 

خیلی از آدم ­ها که اینطور حرف می­‌زنند به خاطر درک نکردن موضوع است، هیچ مادر و همسری حاضر نیست لحظه‌ای عزیزش از او جدا شود. حال فرض کنید فرزندش یا همسرش به کشور غریبی سفر کند که احتمال دزدیه شدن در آنجا هست، احتمال انفجار در هر لحظه هست، احتمال کشته شدن هست، چه کسی حاضر می‌شود در ازای دریافت 20، 30، و یا 100 میلیون تومان این ریسک را بکند؟

شما فیش حقوقی ماموریت­‌های خارج از کشور سایر افراد را با بچه‌هایی که مدافع حرمند و از اسلام دفاع کنند با هم مقایسه کنید.

 

می‌پرسم احساس نمی‌کنید با شهادت پدرتان دِین خانواده خود را به انقلاب و اسلام ادا کرده‌اید؟ «جواب این سوال یک جمله کوچک از باباست، بابا گفت ادای دِین خانوادگی نیست، فردی است، هر کسی برای خودش وظیفه‌­ای دارد و باید به این وظیفه عمل کند. آن کسی که نمی­‌تواند برود بجنگد مانند دختران و همسران شهدا، با صبرشان و روحیه دادن به افراد و روشن کردن برخی قضایا، می­‌توانند دِین­شان را ادا می­کنند. حالا یک شرایطی به وجود آمده و یکسری افراد می­‌توانند بروند آنجا و دفاع کنند، یک شکل ادای دِین هم به این شکل است. بیشتر بحث روشن کردن مردم و آگاه کردن مردم از سجایای اخلاقی شهدا و زنده نگه داشتن یاد شهدا، همه اینها ادای دِین است و از دست همه برمی­‌آید و حتماً واجب نیست که یک نفر اسلحه دستش بگیرد و برود با دشمن بجنگد.

 


ارسال نظر

اطلاعات
برای ارسال نظر، باید در سایت عضو شوید.